بال

برام نوشته تو بال های منی، تو به من بال پرواز دادی، برام نوشته عمیق تر از عشق دوست دارم. اینروزا انقدر حرفهای قشنگ نوشته که من هر روز پروانه ای میشم. میدونه که اونم بال پرواز منه. چقدر خوبه آدما بال باشن برای همدیگه برای اوج گرفتن...

امروز فقط یکم آلمانی تونستم بخونم، کلا وقتی میرم سفر روتین زندگیم به هم می‌ریزه. ولی دوباره سعی میکنم درستش کنم. خیلی برنامه دارم برای تابستون که انجام بدم.

سفر

چند روزی مسافرت بودم و اصلا فرصت نداشتم اینجا بیام با مامان رفتیم یه جای خوش آب و هوا. رفتیم باغ فامیل و کلی میوه های قشنگ و ارگانیک هم خوردیم هم اوردیم‌. گیلاس آلبالو زردآلو و ...

در کل خوش گذشت. این هفته به مستر لپ گفتم شما نیایید واسه صحبت و توافق. بهش گفتم خودم میخوام بیام اونجا ببینمت.دلم برای خودم و خودش تنگ شده. اینجا وقتی تو خونمون میان من و اون انگار باید مثل غریبه ها رفتار کنیم. فردا بعدظهر میرم تهران.

الان یه مطلبی تو یکی از وبلاگا خوندم و یکم رنجیده خاطر شدم. و از طرفی خوشحال شدم که آدمی هستم که به هیچکس فحش نمیدم، از کسی توقع ندارم، آدمارو و نیازشون به اینکه خودشون باشنو درک میکنم. و مهمتر از همه اینکه مهربونم. همین ویژگی ها باعث شده راحت زندگی کنم. وقتی آدمی همش دهنش به فحش دادن به اینو اون باز میشه قلب خودشو سیاه میکنه. امیدوارم خدا به همه کمک کنه تا از تاریکی های درون خارج شن این همه زیبایی و نورو ببینن. از این به بعد نمیخونم این وبلاگارو. خداروشکر به راحتی میتونم آدمارو تو دنیای واقعی ندیده بگیرم تو دنیای مجازی که دیگه سهله. اونم برای شخصیتی مثل من که با دنیای خودم خیلی خوشحال و راضی ام.

دوسه روزی که نبودم‌

هیچوقت فکرشو هم نمیکردم ازدواج انقدر سختی و استرس داشته باشه. حالم خیلی بده کلافه ام. هزارتا فکر میاد سراغم. این دو سه روزه هم که نبودم همش با استرس درگیر بودم چون فکر میکردم تو تیر ماه عقد میکنم ولی اینجوری که معلومه از این خبرا نیست و حالا حالاها باید استرس بکشم. خانواده مستر لپ میگن تو تیرماه فقط نامزدی باشه و عقد برای بعد از محرم و صفر. بعد از محرم و صفر هم که خب من شرایطم مثل الان نیست. خسته ام از اینکه همیشه هیچی اونطور که دلم میخواد پیش نمیره. بعد از محرم و صفر هم معلوم نیست چی بشه یه سیب و بندازی بالا .......

بگذریم. هرچی خدا بخواد. تهش اگه نشد میرم از ایران. چون واقعا اینجا دیگه خسته شدم.

ایربادز که مستر لپ برام خریده تو گوشمه دلم حوس کرده بود آهنگ xبند گوش بدم: شبا به من زنگ بزن بگو آروم بخوابی تو دلی من

راستی من به مستر لپ نگفتم اگه عقد و بندازیم بعد محرم و صفر من این چندرغازی که الان دارمو دیگه ندارم

ولی دیگه هیچی نمیگم فقط میذارم زمان بگذره تا ببینم چی میشه

خیلی دوسش دارم ولی خب پول که نداشته باشم دوست داشتن خالی فایده نداره....

من الان شاید میتونستم حلقه بخرم و عقد کنیم بعد حتی لینم نمیتونم بخرم. حتی یه تیکه جهازم ندارم...

با اینکه با وجود مستر لپ اشتیاقم به زندگی هزار برابر شده بود اما الان که فهمیدم قرار نیست عقد کنیم و بعدشم من شرایطم بدتر میشه دلم نمیخواد زندگی کنم. اما مردن هم سخته و خرج داره. ولی بازم ترجیح میدم بمیرم تا اینکه بعد از محرم و صفر برای مستر لپ توضیح بدم که چون عقد نکردیم و دوباره مجبور شدم خونه مجردی کرایه کنم دیگه پولی ندارم برای عقد.

بعدشم بدون عقد نمیتونم کارمو جابجا کنم اینم قوز بالاقوز

تیک تاک ساعت

تو سکوت شب نشستم و فقط صدای تیک تاک ساعت میاد، خوابم‌میاد اما دلم نمیخواد بخوابم.فکرم مشغوله به خیلی چیزا. مامان خوابیده، پاش درد میکرد قندش خیلی بالا بود حدودا ۴۰۰ بود بهش قرص دادم و خوابید. همش دلشوره دارم بخاطر مامان، کاش مامانا هیچوقت پیر نمیشدن هیچوقت مریض نمیشدن، کاش همیشه زنده و سالم میموندن و همینطور باباها. دنیا بی وفاست. حتی گاهی نمیدونم دنیا جای قشنگی هست یا نه. همیشه از مستر لپ همین سوالو میپرسم همیشه هم همین جمله رو بهش میگم: عشقول دنیا جای قشنگیه؟ اونم جوابای مختلف میده ولی همیشه جواباش قشنگ و آرامش بخشن.

این هفته حتی پنجشنبه و جمعه هم باید بره سرکار، یه جورایی تا تلافی اون مرخصی که اومد اصفهانو در نیارن ولش نمیکنن. امشب تا دیروقت سرکار بود خیلی وقتا تا دیروقت سرکاره و همیشه خسته ست که البته حق داره. بهش گفتم ایندفعه دستم به لپات برسه حسابی گازشون میگیرم، میدونه که میگیرم میترسه از بس دردش میگیره. میدونه که من عاشق لپاشم.

دلم از یه چیزی گرفته که نمیدونم چیه...

راستی فونت وبمو بزرگتر کردم که برای خوندنش چشم اذیت نشه

برم آلمانی بخونم یکم بهتر شه حالم

آخه چرا

چرااااااااااااااااااااا مامان همیشه مریضه؟

وقتی من نیستم که به نظر حالش خوبه

پست آموزشی

عرضم به خدمتتون که دو روز از خواستگاری من گذشته ولی خواهر کوچیکم هنوز حتی یه پیام پرت نکرده جلوم که بپرسه چی شد. میدونم آدم حسودیه ولی دیگه در این حد فکرشو نمیکردم. دلم میسوزه از دنیا دنیا محبت و گذشتی که در حقش کردم و خیلی کارا براش کردم. حتی اونروز که اینجا بود و من خونه بودم و با مامان در مورد این خواستگارا حرف میزدم حتی یه بسلامتی نگفت. آره دوستان خواهر میتونه از صدتا دشمن برای شما بدخواه تر باشه، مثل من یه احمق تمام نباشید که هی گذشت کنید. این اولین بارش نیست که این کارارو میکنه قبلا هم بارها این کارارو کرد. پنج سال از من کوچیکتره اما 5 سال پیش از ترس اینکه چون بچه ی آخره مجبور نباشه تو خونه بمونه و نفر آخر ازدواج کنه پاشو کرد توی کفش و گفت میخوام شوهر کنم و خودشو برای شوهر کشت حالا بماند که رفتارش با شوهرش چطوریه. اما حالا چشم نداره ببینه حتی من تو این سن و سال که دیگه وقتی ندارم دارم ازدواج میکنم. ولی میگذره. این روزا هم میگذره. فقط خدا کنه ازدواج کنم و دشمن شاد نشم چون واقعا اگه نشه ضربه ی بدی میخورم. بد که چه عرض کنم...

زمان هم خیلی دیر داره میگذره، انقدر زمان برام کند میگذره که انگار هر ثانیه یکساله. مامان هم که طبق معمول مریضه. کلا توی کل عمرم تک و توک روزایی بوده که مامان نگفته مریضم. آسیب روحی داشتن یه مادر مریض احوال از بچگی تا حالا همراهم بوده. ولی من با همه ی این زندگی جنگیدم و خواهم جنگید. البته دیگه توان آخرمه این زورایی که دارم میزنم زور آخرمه.

این اولین باریه دلم میخواست خودم زنگ میزدم تک دختر و باهاش قرار میذاشتم اما خب اون دیگه مثل قبل نیازی به من نداره و خداروشکر که نیازی نداره خداروشکر که خوشحاله. خداروشکر که دیگه تنها نیست تا منتظر یه ساعت قرار گذاشتن با من باشه. خیلی خوشحالم براش.

انقدر فکر و خیال کردم حالت تهوع دارم....

فیلم دانلود کردم

فیلم دانلود کردم ببینم اما نمیدونم چم شده. دلهره دارم نه میتونم تمرکز کنم زبان بخونم و نه فیلم ببینم و نه کار مفیدی انجام بدم. نگران اینم که چی میشه سرانجام ما‌. خدا کنه زودتر عقد کنم خیالم راحت شه..

پیام دادم مستر لپ یکم دلشوره م کمتر بشه ولی جواب نداد

دیروز

بالاخره دیروز عصر مسترلپ جان عزیزم اومدن خونمون با یه دسته گل خیلی بزرگ و قشنگ. دسته گلش فقط 50تا رز داره و گلهای دیگه. خیلی دوست دارم دسته گلو. خودش که حسااابی خوشتیپ شده بود و یک کت و شلوار شیک و قشنگ فیلی تنش بود و البته با کروات قشنگ. خیلی خوشم اومد. تیپ من در مقابل تیپ اون اصلا به چشم نمیومد. یه شومیز خردلی پوشیدم. باباش خیلی خوش اخلاق بود، مامانش اما خسته وعصبی به نظر میومد شایدم منو دوست نداره. ولی من میگم مادره و شاید استرس داره هیچ اشکالی نداره.

از پنجشنبه صبح تا خود عصر جمعه که اومدن همش درگیر آماده سازی وسایل و خونه بودم و دیروز خیای خسته بودم اما خداروشکر بخیر گذشت. حالا قراره هفته ی دیگه دوباره زنگ بزنن برای ادامه ی مراحل. امروز از صبح مامان یکم مریض بود، کلا هروقت من میام خونه مامان مریض میشه و این دیگه برام طبیعی شده. نمیدونم چرا اینجوریه.

همخونه م هم فکر کنم بالاخره رفته که عقد کنه بهش زنگ نزدم ازش خبر ندارم. سمیرا زنگ زد کاش خودش بیخیال بشه

کاش

داره اذان میگه، این موقع که می‌شد صدای موتور بابا میومد. کاش بازم از این در میومد تو و من براش چایی می‌ریختم و بابا بازم برای هزارمین بار جومونگ نگاه می‌کرد و صدای تلویزیونش تو اتاق من میومد و دلگرم میشدم.

ماری

همخونم مثل خرس قطبی خوابیده و تکون نمیخوره. جالب اینجاست حالا اگه من یه شب بخوابم و اون نخوابه تا سال آینده بهم میگه خوش به حالت که میخوابی... در این حد از ....

جالب تر اینکه روزا گوشیشو میذاره رو سایلنت و جواب تلفن نمیده شبا از سایلنت در میاره با صدای پیامایی که میاد براش راحت میخوابه و تا تذکر ندم سایلنت نمیکنه. کلا آدم عجیبیه. و خیلی هیجانی. کلا خیلی وقتا تعادل تو عاطفه و احساساتش نداره. یه بار عاشق دل خسته ست برای نامزدش به بار فحش میده بهش رک... .

البته اینا به من ربطی نداره و به خودش مربوطه. به قول خودش این اخلاقیشه. اما بعضی رفتاراش رو نرومه چون یه حس حسادت پنهان داره ولی میگه آدم حسودی نیستم.

به نظر میاد بیشتر از من به طرحواره درمانی نیاز داره

بامداد پست

این صبحو باید به نام بامداد پست نامگذاری کنم‌. چون هرچیزی تو ذهنم میاد میخوام بنویسم‌. الان داشتم به سمیرا و این دوستی چند ماهه ای که باهاش داشتم فکر میکردم. این آدمو اصلا دوست ندارم یه جورایی حس میکنم مغزم فریب خورد و به عنوان دوست قبولش کرد. خیلی سمیه و من نمیدونم چطور تمومش کنم. همش داره پشت سر این و اون حرف میزنه یا چس ناله میکنه یا ننه من غریب و بی پولم بازی در میاره. کلا حس میکنم شخصیت نمایشی داره. دوسش ندارم و نمیخوام باشه

بیخوابی

از دیروز صبح ساعت ۹ونیم که بلند شدم و رفتم دنبال کارام ساعت ۹ شب برگشتم خونه و تا ۲ شب هم به جمع و جور کردن وسایلم مشغول شدم و یه جورایی جنازه شدم. اما بعدش که خوابیدم مثلا تا خود الان حتی یک دقیقه هم خوابم نبرده. خیلی حالم بده، ساعت ۸ و نیم هم باید برم سرکار و دقیقا امروز روزیه که کارم بیشتر از روزای قبل نیاز به تمرکز فکر داره و مخ من الان حتی اسمم یادش نمیاد انقدر که از بیخوابی قفل شده. حس اضطراب هم دارم. احتمالا اینا همش از عوارض آمپول دگزامتازون لعنتیه که ظهر زدم. ای کاش نزده بودم. به خواب هزار بار بیشتر نیاز دارم.

یه چیز جالب بگم تو رویا پردازی های شبانه ی من یکی از فانتزی هام اینه که مامان و بابام خیلی دوستم دارن و جالب ترش اینجاست من تو رویا هم بخاطر اینکه منو دوست دارم احساس دِین میکنم نسبت بهشون. تو رویاهامم حس میکنم لطف میکنن که دوستم دارن و من باید دختری باشم که اونا دوست دارن و افتخار میکنن بهش تا جبران دوست داشتنشون بشه. نکته اینجاست که تو واقعیت من یه بچه ی وسطی ناخواسته ام که دوستم نداشتن و ندارن ولی من بازم احساس دِین میکنم بهشون احتمالا بخاطر اینکه لطف کردن منم بچشون حساب کردن. خخخخخ .

مخم گوزیده این موقع چه چیزایی مینویسه . آدم که فقط در حالت مستی دچار خلا مغزی نمیشه بیخوابی هم ممکنه تو آدم همچین حس بیخیالی ایجاد کنه و باعث بشه آدم مکانیسمهای دفاعیشو کنار بذاره و همچین جایی در مورد تمام روانکاوی هایی که روی خودش انجام میده بنویسه ...

از صبح تا شب مثل...

این روزا از صبح تا شب مشغله دارم. خیلی سرم شلوغه. اما خوشحالم تا باشه از این سر شلوغیا چون این روزا رفتم خرید برای 12 خرداد که مسترلپ جانم قراره بیان اصفهان. اشتیاق و استرس با هم قاطی شده.

با تمام خستگی که دارم پر از شور زندگی ام ....

دارم چای میخورم و از چای خوردنم لذت میبرم در حالی که مریم حسابی عصبانیه از دست خاله ش. چون خاله ش گویا دیگه راضی نیست و میخواد سنگ بندازه جلوی این وصلت. خیلی اذیتش کردن، یه خانواده ی بی منطق و کج فهم داره که تقریبا 5 نفر باید برای ازدواجش تصمیم بگیرن در حالی که سنش بالا رفته و دیگه فرصت کمی داره. خیلی ناراحته

منم استرس دارم چون نمیدونم قراره کار خودم چی بشه ولی فقط سپردم بخدا.

قراره آخر هفته مبل جدید بیارن خونمون..... فکر کنم رنگشون آبی آسمونی باشه

فردا و پس فردا تا ساعت 8 و نیم شب باید کار کنم. کاش زودتر بگذره. چهارشنبه بعدظهر هم بلیط دارم.