۲۰ سالگی چگونه گذشت

پریشب رفتیم خونه اجیم، همونی که یه زمانی حاضر بودم بمیرم ولی با شوهرش روبرو نشم، اما پریشب به راحتی رفتم خونش و باهاشون خیلی راحت حرف زدم و سعی کردم دلمو از کینه خالی کنم. انقدر حرف برای نوشتن دارم که نمیدونم چطور و از کجا شروع کنم به نوشتنشون. بگذریم از این یکی فعلا میخوام در مورد یه چیز دیگه بنویسم

دیروز عصر رفتیم خونه ی خاله و شب هم اونجا موندیم و امروز برگشتیم. خاله م یه دختر داره در آستانه ی ۲۰ سالگی که میخواد روی چشم و هم چشمی با این و اون به هر قیمتی شده زود شوهرش بده (همینقدر کوته فکر). حالا من کاری به این ندارم. اینو ننوشتم که بحث شوهر کردن و نکردن اونو پیش بکشم. میخوام از فکری که تو ذهنم بود بهتون بگم. وقتی دخترخاله ی ۲۰ ساله مو دیدم (البته قبلش هم که رفته بودیم خونه ی داییم دختر اونم ۲۲ سالشه، اونم وقتی دیدم همین فکرا تو سرم اومد) بع این فکر کردم چقدر ۲۰ سالگی قشنگه، چقدر همه چیز تازه ست، دنیا و کلی انتخاب پیش روته، کلی هم زمان برای رسیدن به آرزوهات. اما همیشه غمگین میشم وقتی این چیزارو میبینم و به این چیزا فکر میکنم چون ما از همون وقت یه جوری باهامون برخورد شد انگار همیشه آدم بزرگ بودیم، چرا اجازه ندادن درک کنم که ۲۰ سالگی بچگیه و میتونم خیلی کارارو شروع کنم. منوتو نیمه ی دوم دهه شصت به دنیا اومدم. و تو زمان ما تو ۲۰ سالگی هرکاری میخواستی بکنی میگفتن برا سن تو دیگه دیر شده. چه تفکر مزخرفی چه دوره ی حال به هم زنی. فقط خداروشکر میکنم خودم همیشه مقاوم و پرانرژی و شیطون بودم و تا جایی که فضا بهم اجازه می‌داد لذت بردم از اون روزایی که من بهشون میگم غنچه ی نیمه باز بودن. هرچند خب فضا برای ما خیلی محدود بود. و خداروشکر تر میکنم که همین الانشم سراسر عشق و انرژی ام و همچنان دارم اهدافمو پیگیری میکنم و حس طراوت دارم.

یه تماس

مامان نامزدم زنگ زد به مامانم، بعد از این همه مدت الان زنگ زد. من به مسترلپ گفته بودم نیاز نیست دیگه زنگ بزنه الان که من گفتم نیاز نیست زنگ زده. دقیقا کاریو میکنه که خلاف حرف من باشه و تو تلفن به مامانم گفته اینا خودشون بریدن و دوختن و ما هم گفتیم باشه من خیلی از این حرف ناراحت شدم. چون من هیچی نبریدم و ندوختم. فکر کنم مامانش خیلی اهل حرف و حدیث و داستان ساختن باشه. نگرانم خدا کمکم کنه. از طرفی انقدر نامزدمو دوست دارم که نمیتونم به هم بزنم، به جز این چون به همه فامیل گفتیم بحث آبرومون هم هست. باید عقد کنم وگرنه دشمن شاد میشم و هزار حرف پشت سرم میزنن. خیلی خسته ام از لحاظ روحی. واقعا انگار دچار فرسایش روحی دارم میشم.

هیچ جا خونه خود ادم نمیشه

دو روز رفتیم ج شهرکرد خونه خاله م. در واقع خونه مادربزرگم بوده که الان خالم توش زندگی میکنه. اون خونه یادآور خاطرات بچگی منه وقتی میرفتیم خونه پدربزرگ و مادربزرگم. اما الان خیلی عوض شده، حتی باغچه که اونوقتا پر از درخت مو بود الان عوض شده و یه گردوی بزرگ و خوشگل وسطشه و چندتا درخت دیگه و یه ردیف درخت مو. اون خونه دیگه لطف و صفای قبلو نداره. حیاط خونه هم که نصفش شده حیاط داییم. همونجایی که مادربزرگم چاله آتیش داشت و دیگ آش دوغو اونحا بار میذاشت. اما من حتی دلم نمیخواد به بچگی برگردم. من الانمو دوست دارم و منتظرم روزی بیاد که با مسترلپ بریم زیر یه سقف و زندگیمونو شروع کنیم

بحث

بحث شد، حالا که ما رفتیم همه کارارو کردیم و تالار رزرو کردیم مامان و خواهرش گفتن عه واااااااا این تالار مناسب نیست. چند روزه اعصابم به هم ریخته. جشن کنسل شد و فقط عقد محضری میگیریم.

این دو بند انگشت شکمی که درآوردم حسابی اعصابمو خورد کرده. بدنم مثل مانکن‌های اینستاست و اینجوری با پرخوری دارم شکم در میارم. دیگه نمی‌ذارم بیشتر از این بشه . همینم آب میکنم

مخالفت

با انتقالم مخالفت شد و تقریبا تمام برنامه هام به هم ریخت

با مامان اومدیم نشستیم پارک دریاچه

سیراب

خداروشکر نامزدجان از عشق سیرابم میکنه، عشق میدیم و عشق میگیریم

اما افسوس از من خسته دل که با اینکه به آرزوم رسیدم همچنان مرگ را بیشتر می پسندم. آرامش ابدی برای من آغوش خاکه فقط خاک

مثلا....

گاهی فکر میکنم به اون دخترایی که زندگی براشون خیلی نرماله...

فکر کن مثلا خودت برا هیچ چیز غصه نخوری فکر نکنی

مثلا وقتی نزدیک عروسیته تنها دغدغه ت انتخاب لباس عروس و آرایشگاهت باشه

مثلا خانواده ت همه ی کارای دیگه رو ردیف میکنن

مثلا روز عروسیت به پشتوانه ی پدرت یه لبخند مغرورانه روی لبته

مثلا نزدیک عروسیت فقط خوشحال باشی

چی میشد برای همه همین میشد

آرزوی من

از وقتی یه بچه ی ۶ ساله بودم دلم میخواست یه بچه پرورشگاهی بودم تا الان که این سن هستم هنوز همون آرزو رو دارم

گریه

گریه کردم

تاب آوریم پایین اومده سریع گریه میکنم، خیلی خسته ام. با کوچکترین ناراحتی تفکرم سیاه میشه. سفید و سیاه فکر میکنم‌. خاکستری فکر کردن برام سخت شده. البته آدمای اطرافمم بی تقصیر نیستن. بخصوص مامان که بیشتر اوقات سیاه و سفیده. بابا اینطوری نبود. البته اون اخلاقای بد دیگه ای داشت.

بخاطر یه حرف کوچیک کلی گریه کردم. جالب اینجاست شوهر ف تا حالا خونه ما نمیومد حالا امشب تصمیم گرفته بیاد اینجا‌‌. چون حسوده، چون شوهر من دو سه روز اومد اینجا موند حسودیش شده میخواد بیاد. متنفرم از ادم حسود. سریع همین با مامان بحثم شد. خیلی از لحاظ روحی خسته ام . خیلی

و این هم گذشت...

دوشنبه ای که گذشت حسابی مریض شدم و حتی توان تکون خوردن نداشتم، خداروشکر که نامزدم دوشنبه نیومد اصلا دلم نمیخواست من با اون حال مریض باشم و بیاد. خداروشکر تا سه شنبه خوب شدم و سه شنبه اومد، یکم استرس داشتم ولی همه چیز به خوبی گذشت. تالار و محضر رزرو کردیم، حلقه خریدیم، با دیجی هماهنگ کردیم. ولی وقت نشد لباس عروس ببینیم و آرایشگاهمو اوکی کنیم. ۳۰ شهریور عقد و عروسیو با هم میگیریم، هم خوشحالم هم استرس دارم. میخوام این روزا زودتر بگذره و این استرس تمام بشه.

تکلیف درخواست انتقالی کارم هم هنوز مشخص نشده . امیدوارم موافقت کنن

گرما

امروز از بس آلمانی خوندم حس سرگیجه دارم. گرمای هوا هم که بدترش میکنه. احتمالا شب هم دوساعت میخونم و دیگه امروز نمیخونم.

نامزد جان دوشنبه یا سه شنبه میاد. هنوز قطعی معلوم نیست‌.

میخواستم برم بیرون خرید ولی عصر خوابم برد و وفتی هم بیدار شدم دیگه حس بیرون رفتن نداشتم. البته باید حتما برم، میخوام یه لباس قشنگ بگیرم جلو نامزدم بپوشم‌. لباس دارم ولی میخوام نو باشه.

ادمها بی لیاقتن

خداروشکر امروز که دارم مینویسم اعصابم آرومه و از اون روزایی که درگیر پس دادن خونه بودم چند روز گذشته، همخونه مو کلا بلک کردم و حلالش نمیکنم. اونروزی که به خونه احتیاج داشت صبح خیلی زود عین سگ ولگرد جلو در خونه ظاهر شد، حالا بماند که هی خونه هارو پرسیده بود تا خونه ی مارو پیدا کرده بود. من تو رو درواسی با خانم الف قبول کردم که این بیاد، چون عذاب وجدان داشتم که پولش بمونه و خودش نباشه. خلاصه که گذشت و این دختر وراج شد همخونه ی من. وراجیشو، کثیفیاشو، دروغاشو، مودی بودنشو، حتی بی حیا بودنشو که خیلی آزارم میداد تحمل کردم و با خوشرویی سالو تموم کردم، اما آخر سال که موقع پس دادن خونه شد خودشو نشون داد. نه تنها حضور نداشت بلکه طلبکارم شد، بخاطر ده هزارتومن دلمو شکست. آخه لعنتی تو میلیونی به من ضرر زدی، ۱۰ هزار تومنو میزنی تو صورت من. واقعا خجالت نکشید و اسم ده هزار تومنو آرود در حالی که خودش حدود ۳۰۰ تومن بدون احتساب ماگ و بیسکوییتو چیزای دیگه باید به من میداد. بماند که کل سال از وسایلم مفت و مجانی استفاده کرد. خیلی دلم شکست. من خودم اگه حواسم بود که قصد نداشتم ده هزارتومن از این گدا بخورم حواسم نبود‌. اونروز که اسباب کشی میکردیم نامزد الکیش حتی یه آب معدنی هم براش نگرفت اما نامزد من هرچی برا خودمون می‌گرفت برا اونا هم می‌گرفت میگفت زشته ما بخوریم اونا نگاه کنن‌. نامزدم فقط نزدیک ۱۰۰تومن ریخت تو حلقشون بعد از اینکه کل کارا انجام شد این دختر گدا خودشو بخاطر ده هزارتومن تو چشم من خار کرد. نامزدشم خوب شناختتش.

تازه یه جریان جالبی میخوام در موردش تو پستهای بعدی تعریف کنم که پشماتون بریزه

الهی به حق این شب و این شام غریبان خدا دلشو بشکنه چون من نمیبخشمش

دلم پره

خیلی گله دارم اما نمیدونم چطور بنویسمش که حجم ناراحتیم قابل درک باشه. همخونه م همونطوری که فکرشو میکردم بی لیاقت از آب درومد و چون دیگه نیاز به خونه وسایل نداشت دلمو شکستو رفت. با این حال من هیچی بهش نگفتم ولی واگذارش کردم بخدا که خدا خودش جوابشو بده. امیدوارم یه جوری یه جایی دلش بشکنه اساسی.

دستم به نوشتن نمیره ، اصل ماجرارو بعدا براتون مینویسم

سخت

دیروز روز جالبی نبود، بهم سخت گذشت، از صاحبخونه متنفرم. امروز قرار بود بیاد برای تخلیه ولی گفت نمیام، گفت خودتون برید تحویل مستاجر جدید بدین و پولتونو بگیرید، دیشب مارو کشونده بنگاه تو بنگاه معطل نشستیم بعد زنگ میزنیم که بگیم انقدر مبلغ پول که دست شماست بریز جواب نمیده و بعدشم که جواب میده میگه دارم نماز میخونم. مارو کشونده اونجا معطل کرده داره نماز میخونه آخه این نماز پذیرفته دست. بعدشم که به زور جواب داد دیدیم قضیه جور دیگه ای هستش اصلا پولی نداره که به ما بده. خلاصه دعوامون شد فشار زیادی روم وارد شد دیروز. مرتیکه هی تهدید می‌کنه پولو میریزم دادگستری و فلان و بهمان ادیتتون میکنم منم اشتباه کردم که بهش نگفتم باشه بریز. اشتباه کردم باهاش خوب صحبت کردم فکر کردم آدم شریفیه الان فهمیدم نه همچین شریف هم نیست. به قول دوستم صاحبخونه رو موقعی که میخواد پولتو پس بده باید بشناسی، منم شناختمش. انگار مستاجر برده شونه که اینطوری باهاش حرف میزنن، چون پولمون دستشونه مجبوریم حرف نزنیم که گه خوری نکنن الکی الکی از پولمون کم کنن. چون حوصله شکایت و شکایت کشی ندادم. خلاصه اینکه دیگه تا قبل از ازدواجم تا اونجا که بشه خونه نمیگیرم و میرم خوابگاه، به نامزد جان هم گفتم. ترجیح میدم ماهی ۳ تومن کرایه خوابگاه بدم ولی درگیر صاحبخونه نشم. متاسفم واقعا برای ........