انقدر افسرده شدم که حتی توان چند کلمه اینجا نوشتن هم ندارم.
دوره ی قبلی که نبودم و بعدش اومدم یه پست کوتاه گذاشتم یکی از دوستان وبلاگیم اومده و برام پیام گذاشته که من کامنتای اونو بی محل کردم. درحالی که هیچ کامنتی ازش تو دوره ای که من نبودم برای من ثبت نشده بود من نمیدونم چرا فکر کرده کامنت گذاشته و من بی محلی کردم. ناراحت شدم که ناراحت شده ازم.
این روزها خستگی روحی و جسمیو با هم دارم. خیلی خسته ام. انگار تو باتلاق دست و پا میزنم و پایین میرم. چقدر سخته این زندگی. حوصله خونه رفتن هم ندارم. یک ماهی میشه کلاس زبان میرم با معلم خصوصی البته دوجلسه کنسل کردم این هفته از بسکه غرقم تو افسردگی و البته سرماخوردگی شدید.
صبح اینجا برف اومد تو سرما رفتم سرکار سه بار نزدیک بود لیز بخورم و پخش زمین شم خدا بهم رحم کرد. الانم رنگ ابرها نارنجی هست فکر کنم قراره بباره دوباره.
میخواستم ماه دیگه یه سر برم خونه اما نمیرم. نمیدونم چرا بعد اون قضیه پارسال با خاطره دیگه دلم با خونه صاف نمیشه، دل رفتن ندارم.
همش حس گرسنگی دارم . الانم دلم میخواد بلند شم یه چیز بخورم.
یعنی مص الان داره چیکار میکنه؟ (هیچی بیخیال دوعالم گرفته خوابیده ) . کاش خوابشو ببینم امشب. خواب ببینم بغلم کرده و دستامو محکم گرفته