و اما دنیا...

دنیا بی ارزشتر از اون چیزی هست که انقدر براش می‌جنگیم. یه چیز کاملا پوچه اما انگار گاهی مجبوریم بجنگیم و تلاش کنیم. اگر خ.و. د. ک . ش. ی سخت و یا گناه نبود من حتما انتخابش میکردم. چون این زندگی خسته م کرده. البته خداروشکر که خدای لطفش شامل حالم هست و شرایط مناسبه ولی هرچی میگردم دنبال ارزش زندگی چیزی پیدا نمیکنم. قبلا فکر میکردم ارزش زندگی به عشقه ولی الان فهمیدم به حتی عشق هم زندگی رو با ارزش نمیکنه...

گوشی

از دفعه قبلی که پست گذاشتم حالم خیلی بهتره. دوباره برگشتم به سمت برنامه ها و کارام و سعی میکنم مبارزه کنم برای رسیدن به جاهای بالاتر . دیگه کلاس زبانمو کنسل نکردم. هرچند من آلمانی خوندنو ترجیح میدم ولی افسوس که مجبورم انگلیسی بخونم.

گوشی وراجو (اسم mitbewohnerin امسالم) تو خیابون زدن و این روزا سر درد گرفتم از بس در مورد قضایای پیش اومده مجبور شدم بشنوم. یه چیزو هزار بار میگه آدم سر درد میگیره.

عجیب دلتنگم...

تو این یه هفته یه پست میذارم پر از حرف

افسرده

انقدر افسرده شدم که حتی توان چند کلمه اینجا نوشتن هم ندارم.

دوره ی قبلی که نبودم و بعدش اومدم یه پست کوتاه گذاشتم یکی از دوستان وبلاگیم اومده و برام پیام گذاشته که من کامنتای اونو بی محل کردم. درحالی که هیچ کامنتی ازش تو دوره ای که من نبودم برای من ثبت نشده بود من نمیدونم چرا فکر کرده کامنت گذاشته و من بی محلی کردم. ناراحت شدم که ناراحت شده ازم.

این روزها خستگی روحی و جسمیو با هم دارم. خیلی خسته ام. انگار تو باتلاق دست و پا میزنم و پایین میرم. چقدر سخته این زندگی. حوصله خونه رفتن هم ندارم. یک ماهی میشه کلاس زبان میرم با معلم خصوصی البته دوجلسه کنسل کردم این هفته از بسکه غرقم تو افسردگی و البته سرماخوردگی شدید.

صبح اینجا برف اومد تو سرما رفتم سرکار سه بار نزدیک بود لیز بخورم و پخش زمین شم خدا بهم رحم کرد. الانم رنگ ابرها نارنجی هست فکر کنم قراره بباره دوباره.

میخواستم ماه دیگه یه سر برم خونه اما نمیرم. نمیدونم چرا بعد اون قضیه پارسال با خاطره دیگه دلم با خونه صاف نمیشه، دل رفتن ندارم.

همش حس گرسنگی دارم . الانم دلم میخواد بلند شم یه چیز بخورم.

یعنی مص الان داره چیکار میکنه؟ (هیچی بیخیال دوعالم گرفته خوابیده ) . کاش خوابشو ببینم امشب. خواب ببینم بغلم کرده و دستامو محکم گرفته